پانیساپانیسا، تا این لحظه: 11 سال و 12 روز سن داره

من و دخترم

28 ماهگی دختر شیطون

عزیز دلم توی این ماه دایی حمید و خونوادش واسه دو سال اومدن همدون و اینجا خونه گرفتن و شما هم حسابی خوشحال شدی چون دیگه از تنهایی درومدی و میتونی با دایی و رن دایی و شارونه و شهنوش کلی خوش بگذرونی یه خبر دیگه هم این که بابایی یه خونه جدید برامون خرید که از این خونه ای که هستیم بزرگتره و آسانسور داره   در ضمن از این ماهم که هوا بهتر شده پارک رفتنای شما شروع شده و تقریبا هفته ای دو بار رو میبرمت پارک       ...
30 آذر 1394

25 و 26 ماهگی

پانیسا خانم دیگه حسابی واسه خودت خانمی شدی و کم کم به حرف مامانی و بابایی گوش میکنی..... دیگه واسه خودت سرگرمی جور میکنی و خیلی با من کاری نداری...در ضمن عاشق پارک و ماشین شارژی هستی و همش میگی بریم پارک ماشین سواربشم....       ...
21 آذر 1394

تولد دو سالگی عشقم

  یه سال دیگه گذشت و تو زیباترین هدیه خدا دو ساله شدی دختر شیرین من وهدیه بهاری تولدت هزاران هزار بار مبارک     و اما تزیینات تولد                           عکسای پرنسس         طبق معمول امسالم یادم رفت از میز شام عکس بگیرم...شام شامل جوجه کباب و کباب کوبیده و سالاد فصل و ژله بود         امسال همه زحمت کشیده ب...
26 آبان 1394

نوروز 94

    امسال عید هم مثل هر سال داییها اومدن همدان تا سال تحویل رو پیش هم باشیم.....یک فته اول عید رو همه دور هم بودیم و بعد از اون داییها دوباره رفتن تهران  و ما هم ار خونه مامان جون برگشتیم خونه خودمون......امسال عید یه اتفاق بد واسه مامانی افتاد و اونم این بود که شب سیزده عید دست من با در قندون بریده شد و عصب دستم قطع شد واسه همین رفتم اتاق عمل و امسال عید ما سیزده به در نداشتیم و حسابی عید به یاد موندنی شد واسمون ...
26 آبان 1394

تدارکات تولد دو سالگی

دختر قشنگم امسال هم مثل پارسال کلی واسه تولدت شوق و ذوق دارم و از یه ماه جلوتر به فکر تدارکاتش بودم ....تم امسالت باب اسفنجیه و قراراه جشنت بازم روز دوم عید باشه با این تفاوت که فقط خونواده مامانی دعوتن چون بیشتر عموها مسافرتن و تو عید نیستن .....       امسال قراره بابایی کلا غذا رو از بیرون بیاره که مامان خیلی خسته نشه چون پارسال تو مهمونی من خیلی خسته بودم   ...
26 آبان 1394

22 ماهگی و سفر به تهران

پانیسای من طبق معمول داییها بازم دلشون برات تنگ شد و ما دوباره رفتیم تهران و دو هفته موندیم و شما هم مثل همیشه با کلی گریه و ناراحتی ازشون جدا شدی     تو این ماه عروسی دختر خاله بابایی هم بود و شما کلی عشق و حال کردی   ...
19 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و دخترم می باشد