پانیساپانیسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

من و دخترم

شب یلدا 94

شب یلدا 94 هم رسید و شما دختر نازنینم روز به روز داری بزرگتر میشی و در کنار هم مناسبرتها رو جشن میگیریم عزیزم امسال شب یلدا رفتیم خونه مامان بابایی چون عموها هم اونجا بودن ...... چون سارینا هم اونجا بود کلا بهت خوش گذشت هم کلی خوراکی خوردی و هم کلی رقصیدی       ...
28 بهمن 1394

29 ماهگی و اتفاقای خوب

پانیسا جون تو این ماه سه تا اتفاق خیلی خیلی خیلی خوب برامون افتاد که کلی خوشحالمون کرد یکی اسباب کشی به خونه جدیدمون بود که با استقبال شما هم روبرو شد و شکر خدا از خونه جدید خیلی خوشت اومد و یکی هم قبولی بابایی تو مقطع فوق لیسانس بود یکی هم عروسی نسترن بود که از همه بیشتر خوشحالمون کرد سه روز بعد از اسباب کشی رفتیم تهران واسه عروسی با این که خیلی همه چیز خیلی خوب و عالی بود ولی من متاسفانه خیلی خسته بودم و زیاد از عروسی لذت نبردم و بعد از عروسی هم با بابایی زود برگشتم همدان تا به کارای جا موندم برسم وقتی برگشتیم واسه قبولی بابایی یه مهونی گرفتم بدون اطلاع خودش که کلی سوپرایز شد و بهمون خوش گذشت   ا ینم م...
1 دی 1394

20 ماهگی و عروسی شهاب

تو این ماه یه اتفاق خیلی خوب افتاد و اون هم عروسی شهاب بود...........واسه همین ما یه هفته جلوتر رفتیم تهران خونه دایی حامد 23 مهر روز عروسی بود وشما که تاحالا عروسی ندیده بودی کلی ذوق زده شده بودی و تو سالن همش وسط میرقصیدی بعد از عروسی هم باز ما دو هفته موندیم تهران تا خونه دایی حمید و دایی حسین هم بریم ...خلاصه این که به شما خیلی خیلی خوش گذشت         هوای همدان هم کم کم داره سرد میشه و شما با لباسای گرم باید بری بیرون       ...
19 آبان 1394

7 ماهگی و عروسی سحرجون

پانیسا خانم 7 ماهه شد هورا عزیزم تو این چند ماه یه کم با ترس و لرز شما رو میبردم بیرون ولی تو این ماه یه کم ترسم ریخته و با اعتماد به نفس بیشتری دوتایی با هم میریم بیرون... عشق مامان تو این ماه عروسی سحر جون بود و چون دایی جونا هم دعوت بودن اونا هم اومدن همدان.شب حنابندون خاله نسترن مهربون موند خونه شما رو نگه داشت که من یه کم بهم خوش بگذره و واقعا هم خوش گدشت ولی امان از شب عروسی که من رو حسابی بیچاره کردی....همش گریه زاری میکردی نمیدونم چرا؟ اصلا من نفهمیدم عروسی چی شد واسه عروسی رفتیم آتلیه و اونجا شما کلی همکاری کردی و چند تا عکس خانوادگی گرفتیم....تو 7 ماهگیت حسابی خوردنی شدی و کلی کارای بامزه میکنی و کم کم ی...
1 مرداد 1394

مهمونی دخترم

عزیزم از وقتی به دنیا اومدی انقدر درگیر مشکلاتت بودیم و مامانی دست تنها اذیت میشد که برات مهمونی نگرفتیم و تصمیمیم گرفتیم یه کم که از آب و گل درومدی واست مهمونی بگیریم واسه همین اوایل دو ماهگیت بود که بابا فرشید واست سالن گرفت و یه مهمونی خوب برات گرفتیم اینم عروسک من تو مهمونیش   ...
17 تير 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و دخترم می باشد