خاطره زایمان
دختر قشنگ مامان تو این پست میخوام در مورد به دنیا اومدنت وایت تعریف کنم و عجله شما واسه به دنیال اومدن .... من چند روزی که به عید مونده بود خونه مامان اکی بودم چون دکتر روز 5 فروردین رو واسه سزارین برای من تاریخ زده بود.....من روز 29 اسفند یعنی شب چهارشنبه سوری اومدم خونه خودمون تا خونه رو مرتب کنم و آماده حضور شما خلاصه اون روز رو من شروع کردم به تمیزی خونه و غدا درست کردن وآخر کارام هم لباسای بابا رو آوردم که اتو کنم تا وقتی من درگیر شمام لباس مرتب و تمیز داشته باشه ( 24 پیراهن و 12 شلوار)بعد از این که کارام تموم شد کم کم کمرم شروع کرد به درد گرفتن ساعت حدود 7 شب بود ولی دردش قابل تحمل بود اما وقتی بابایی از سر کار اومد دردا بیشتر و بیشتر شد و فاصله بین دردا هم کمتر ... کم کم دل درد هم اضافه شد و دردا غیر قابل تحمل اما مامان و بابای بی تجربه نمیدونستن که اینا درد زایمانه و منم جرات نکردم به مامان اکی زنگ بزنم چون ترسیدم حوا کنهن و نگران بشه....من همش سعی میکردم بخوابم ولی تا خوابم میبرد با درد شدید از خواب میپریدمخلاصه بابایی ساعت 2 شب بود که گفت بریم بیمارستان ببینیم این دردا مال چیه؟ تو راه بیمارستان از درد به خودم میپیچیدم وقتی رسیدیم بیمارستان مامانی رو با ویلچر بردن بخش زایمان ماما کشیک خواب بود و تا منو دیدی معاینه کرد و گفت بچه داره به دنیا میاد من و بابایی حسابی شکه شدیم چون 6 روز به زایمان مونده بودخلاصه سریع به دکترم زنگ زدن که بیاد اما بابا داشت با پرستار بحث میکرد که خانم من نباید درد بکشه و باید سزارین بشه ولی دیگه دیر شده بود....دکتر که اومد کلی بهم روحیه داد و از شجاعتم واسه زایمان طبیعی تعریف کردخلاصه پانی قشنگ و ناز ما ساعت 3.45 دقیقه صبح روز 29 فروزدین با وزرن 2700 و قد 43 سانتیمتر به دنیا اومد یه نی نی کوچولو و ناز...تو راه برگشت به خونه مامانی خدا رو شکر کرد که نی نی نازشو با زایمان طبیعی به دنیا آورده...مرسی خدا جون
اینم نخود یه روزه ما..