پانیساپانیسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

من و دخترم

تولد یکسالگی عشقم با تم لوراکس

امروز چه روز خوبیه خونه شده چه روشن   پر از صدای بچه هاست روز تولد من   امروز همه دوستای من تو خونه ی ما هستن   همه کنار همدیگه نزدیک من نشستن   شمعا رو من فوت می کنم تا صد سال زنده باشم   کنار مادر و پدر همیشه پاینده باشم   کاغذای رنگ و وارنگ تو خونه کرده غوغا   بادکنکای جشن من قشنگه قد دنیا   دوستم به من هدیه دادن یه توپ رنگی رنگی   هیشکی تا حالا ندیده هدیه به این قشنگی   هدیه به این قشنگی     بالاخره روز تولدت رسید دختر قشنگم..امسال ما تول...
21 شهريور 1394

11 ماهگی

قشنگ مامان تو این ماه دندونای شما 6 تا شدن و جالبه بدون این که مامانی رو اذیت کنی یکی یکی مرواریدات بیرون زد     امسال تصمیم داریم اولین سال تولدتو جشن بگیریم واسه همین اوایل اسفند شروع کردیم به تدارکات تولد...بابایی پیشنهاد داد تم اوراکس رو واسه تولد امسالت اجرا کنیم و چون وسایل این تم تو بازار نبودن و فقط میشد از اینترنت سفارش داد که اونم خیلی گرون درمیومد پس تصمیمیم گرفتیم همه وسایل تم رو خودمون درست کنیم .... واسه این که شما خیلی شیطونی میکردی کارمون خیلی کند پیش میرفت ولی ارزششو داشت که این همه زحمت واسه تولد گل دخترمون بکشیم امسال تصمیمی داریم شام بدیم واسه حدود 50 تا مهمون و مامان...
8 شهريور 1394

8 ماهگی و سفر به مشهد

دختر گل مامانی یه ماه دیگه هم گذشت و شما 7 ماهه شدی و کلی از بیقراریها و ناراحتیهای ماهای پیشت کمتر شده یه کم سازگارتر شدی ..کلی شیرین کاری میکنی ..قل قل میخوری و مامان همش باید از زیر مبلا بگشتت بیرون کم کم داری تمرین نشستن هم میکنی عزیزم....فک کنم تو این ماه دیگه بتونی بشینی......تو این ماه تصمیمی گرفتیم با مامان اکی بریم مشهد..واسه همین رفتیم تهران تا از اون جا با قطار بریم مشهد..لحظه آخرم خاله نسترن هم با ما اومد منم کلی حال کردم چون مامان و اکی و خاله نسترن خیلی کمکم کردن تو نگهداری شما و شما هم کلی خانم بودی و اصلا اذیتمون نکردی...... از مشهد که برگشتیم دوباره رفتیم تهران و دو هفته موندیم خونه داییها چون انقدر همه بهت وابسته...
7 شهريور 1394

7 ماهگی و عروسی سحرجون

پانیسا خانم 7 ماهه شد هورا عزیزم تو این چند ماه یه کم با ترس و لرز شما رو میبردم بیرون ولی تو این ماه یه کم ترسم ریخته و با اعتماد به نفس بیشتری دوتایی با هم میریم بیرون... عشق مامان تو این ماه عروسی سحر جون بود و چون دایی جونا هم دعوت بودن اونا هم اومدن همدان.شب حنابندون خاله نسترن مهربون موند خونه شما رو نگه داشت که من یه کم بهم خوش بگذره و واقعا هم خوش گدشت ولی امان از شب عروسی که من رو حسابی بیچاره کردی....همش گریه زاری میکردی نمیدونم چرا؟ اصلا من نفهمیدم عروسی چی شد واسه عروسی رفتیم آتلیه و اونجا شما کلی همکاری کردی و چند تا عکس خانوادگی گرفتیم....تو 7 ماهگیت حسابی خوردنی شدی و کلی کارای بامزه میکنی و کم کم ی...
1 مرداد 1394

5 ماهگی و سفر تهران

عزیزدل مامان یه ماه دیگه هم گدشت و شما 5 ماهه شدی     پانی جون شما دیگه خدا رو شکر نه کولیک داری و نه زردی و یه خانم عسل و دوست داشتنی شدی که همه واست غش میکنن از عشق مامان جون به شما که هر چش بگم کم گفتم یه جمله جالب میگه مامان جون. هر وقت شما رو میبینه میگه من تا حالا نفهمیده بودم عاشقی چیه ولی از وقتی پانیسا به دنیا اومده من معنی عشق رو فهمیدم توی این ماه شما حسابی قل قل باری میکنی و رو شکمت میخوابی و سرت رو میاری بالا کار مامان هم شده شما رو از زیر میز و مبلا بکشه بیرون.. دایی حسین و خاله نسترن که عاشقتن و به اصرار اونا ما یه سر رفتیم تهران خونشون  هم به شما خوش گدشت هم ما وهم خانو...
1 مرداد 1394

روزانه های 4 ماهگی عسل

توی این ماه تولد مامانی و بابایی بود..دایی حامد اینا همدان بودن و با هم یه جشن کوچولو گرفتیم.. الان تیر ماهه و عشقم آخر این ماه وارد 4 ماهگیت میشی...یه واکسنم داری که باید بزنی و منم همش نگران که اذیت نشی ولی خوب شکر خدا بعد از زدن واکسنت مشکلی پیش نیومد     اولین باری که پانی با کالسکه رفت ددر             پانی یک ساعت بعد از ردن واکسن 4 ماهگی     وقتی پانی صبح زود میره پیش بابا فرشید بخوابه این شکلیه     ...
22 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و دخترم می باشد