پانیساپانیسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

من و دخترم

مهمونی دخترم

عزیزم از وقتی به دنیا اومدی انقدر درگیر مشکلاتت بودیم و مامانی دست تنها اذیت میشد که برات مهمونی نگرفتیم و تصمیمیم گرفتیم یه کم که از آب و گل درومدی واست مهمونی بگیریم واسه همین اوایل دو ماهگیت بود که بابا فرشید واست سالن گرفت و یه مهمونی خوب برات گرفتیم اینم عروسک من تو مهمونیش   ...
17 تير 1394

کولیک

  دختر کوچولوی مامان یه مشکل جدید پیدا کرده...کولیک...یه مشکل خیلی بد که بیشتر نوزادا بهش مبتلا میشن علامتشم دل دردای شدیده که از عصر شروع میشه وتا 2 شب ادامه داره...هر چی دکتر بردیمت داروها جواب نداد تا این که با تحقیق یه دارو پیدا کردیم که اسمش کولیک از بود و تو همدان هم اصلا پیدا نمیشد واسه همین بابایی از تهران برات سفارش میداد..مشکل کولیکتم تا 6 ماهگی ادامه داشت و بماند که من و بابا فرشید این چند ماه چی کشیدیم از بس بی قراری و گریه میکردی ...
17 تير 1394

زردی پانیسا

پانیسای قشنگ مامان روزای اول تولدت به خوشی گدشت اما بعد از مراسم شب هفتمت ما متوجه شدیم که شما زردی داری بابایی و عمه میترا شما رو برای چکاب بردن دکتر و دکتر بهشون گفته بود انقدر زردیت زیاده که باید بستری بشی...وقتی بابا تلفنی به من خبر داد اصلا نفهمیدم خودمو چظوریرسوندم بیمارستان....ما سه روز بیمارستان بودیم تا شما بهتر شدی و تو این سه روز من از پیشت تکون نخردم و وقتی شما زیر دستگاه بودی کار من همش اشک ریختن بود..بعد تز سه روز اومدیم خونه و دو روزم تو خونه برات دستگاه گرفتیم اما این زردی لعنتی تا سه ماهگی با شما بود تا کم کم از بدنت خارج شد....خیلی روزای بدی بود ...
17 تير 1394

خاطره زایمان

دختر قشنگ مامان تو این پست میخوام در مورد به دنیا اومدنت وایت تعریف کنم و عجله شما واسه به دنیال اومدن .... من چند روزی که به عید مونده بود خونه مامان اکی بودم چون دکتر روز 5 فروردین رو واسه سزارین برای من تاریخ زده بود.....من روز 29 اسفند یعنی شب چهارشنبه سوری اومدم خونه خودمون تا خونه رو مرتب کنم و آماده حضور شما خلاصه اون روز رو من شروع کردم به تمیزی خونه و غدا درست کردن وآخر کارام هم لباسای بابا رو آوردم که اتو کنم تا وقتی من درگیر شمام لباس مرتب و تمیز داشته باشه ( 24 پیراهن و 12 شلوار) بعد از این که کارام تموم شد کم کم کمرم شروع کرد به درد گرفتن ساعت حدود 7 شب بود ولی دردش قابل تحمل بود اما وقتی بابایی از سر کار اومد  دردا بیشت...
17 تير 1394

دوران بارداری

روزای بارداری مامان خیلی روزای خوبی بود چون شما خیلی نی نی آروم و خوبی بودی و اصلا مامان رو اذیت نمیکردی .......روزا میگذشت و من و بابایی منتظر به دنیا اومدن دختر نازمون ... تو روزای بارداری مامانی تمام کاراشو خودش انجام میداد و وابسته به کسی نبود حتی دکتر هم خودم میرفتم تنهایی فقط سه ماه اول بارداری یه کم به بوی مرغ خام حساس بودم و از مرغ فریزری بدم میومد ...بقیه روزا به خوبی سپری میشد و من و بابا و مامان اکی کم کم خرید سیسمونیتو انجام میدادیم و منتظر 5 فروزدین بودیم که شما به دنیا بیای.. ...
15 تير 1394

خبردار شدن از وجود یه کوچولو

خرداد 91 بود که من و بابایی تصمیم گرفتیم خونه نقلیمونو که یک خوابه بود عوض کنیم و یه خونه دو خوابه بخریم چون تصمیم داشتیم با عوض کردن خونه شما هم از بهشت بخریم..... خلاصه اسباب کشی کردیم و اواخر تیر ماه من متوجه شدم که باردارم و من و بابایی کلی خدا رو شکر کردیم که یه نی نی کوچولو داره به جمع دو نفره ما اضافه میشه ...
15 تير 1394

غصه دارم

خیلی خیلی خیلی ناراحتم ...... این بلاگفا خیلی مسخره است ...من یکسال و نیم وبلاگ داشتم حالا به دلیل مشکلات بلاگفا وبلاگ من حذف شده و من مجبور شدم اسباب کشی کنم نی نی وبلاگ کل مطالب وبلاگ قبل هم فراموش کردم.. الان انقدر ناراحتم دلم میخواد گریه کنم ...
15 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و دخترم می باشد