پانیساپانیسا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

من و دخترم

8 ماهگی و سفر به مشهد

دختر گل مامانی یه ماه دیگه هم گذشت و شما 7 ماهه شدی و کلی از بیقراریها و ناراحتیهای ماهای پیشت کمتر شده یه کم سازگارتر شدی ..کلی شیرین کاری میکنی ..قل قل میخوری و مامان همش باید از زیر مبلا بگشتت بیرون کم کم داری تمرین نشستن هم میکنی عزیزم....فک کنم تو این ماه دیگه بتونی بشینی......تو این ماه تصمیمی گرفتیم با مامان اکی بریم مشهد..واسه همین رفتیم تهران تا از اون جا با قطار بریم مشهد..لحظه آخرم خاله نسترن هم با ما اومد منم کلی حال کردم چون مامان و اکی و خاله نسترن خیلی کمکم کردن تو نگهداری شما و شما هم کلی خانم بودی و اصلا اذیتمون نکردی...... از مشهد که برگشتیم دوباره رفتیم تهران و دو هفته موندیم خونه داییها چون انقدر همه بهت وابسته...
7 شهريور 1394

7 ماهگی و عروسی سحرجون

پانیسا خانم 7 ماهه شد هورا عزیزم تو این چند ماه یه کم با ترس و لرز شما رو میبردم بیرون ولی تو این ماه یه کم ترسم ریخته و با اعتماد به نفس بیشتری دوتایی با هم میریم بیرون... عشق مامان تو این ماه عروسی سحر جون بود و چون دایی جونا هم دعوت بودن اونا هم اومدن همدان.شب حنابندون خاله نسترن مهربون موند خونه شما رو نگه داشت که من یه کم بهم خوش بگذره و واقعا هم خوش گدشت ولی امان از شب عروسی که من رو حسابی بیچاره کردی....همش گریه زاری میکردی نمیدونم چرا؟ اصلا من نفهمیدم عروسی چی شد واسه عروسی رفتیم آتلیه و اونجا شما کلی همکاری کردی و چند تا عکس خانوادگی گرفتیم....تو 7 ماهگیت حسابی خوردنی شدی و کلی کارای بامزه میکنی و کم کم ی...
1 مرداد 1394

5 ماهگی و سفر تهران

عزیزدل مامان یه ماه دیگه هم گدشت و شما 5 ماهه شدی     پانی جون شما دیگه خدا رو شکر نه کولیک داری و نه زردی و یه خانم عسل و دوست داشتنی شدی که همه واست غش میکنن از عشق مامان جون به شما که هر چش بگم کم گفتم یه جمله جالب میگه مامان جون. هر وقت شما رو میبینه میگه من تا حالا نفهمیده بودم عاشقی چیه ولی از وقتی پانیسا به دنیا اومده من معنی عشق رو فهمیدم توی این ماه شما حسابی قل قل باری میکنی و رو شکمت میخوابی و سرت رو میاری بالا کار مامان هم شده شما رو از زیر میز و مبلا بکشه بیرون.. دایی حسین و خاله نسترن که عاشقتن و به اصرار اونا ما یه سر رفتیم تهران خونشون  هم به شما خوش گدشت هم ما وهم خانو...
1 مرداد 1394

روزانه های 4 ماهگی عسل

توی این ماه تولد مامانی و بابایی بود..دایی حامد اینا همدان بودن و با هم یه جشن کوچولو گرفتیم.. الان تیر ماهه و عشقم آخر این ماه وارد 4 ماهگیت میشی...یه واکسنم داری که باید بزنی و منم همش نگران که اذیت نشی ولی خوب شکر خدا بعد از زدن واکسنت مشکلی پیش نیومد     اولین باری که پانی با کالسکه رفت ددر             پانی یک ساعت بعد از ردن واکسن 4 ماهگی     وقتی پانی صبح زود میره پیش بابا فرشید بخوابه این شکلیه     ...
22 تير 1394

سه ماهگی

        این روزا به آرومی سپری میشه و مامانی سرگرم رسیدگی به شماست و صبح تا شب وقتش باشما میگذره..هنوز زردیت کامل خوب نشده و اثرات کولیلکت هعم هنوز هست...همچنان بیخوابی و تفریحت شیر خوردنه ......جدیدا شروع کردی صداهای بامزه از خودت درمیاری و دل آدمو میبری. کم کم داره شیرین کاریات شروع میشه امیدم ..بوووووووووس ...
22 تير 1394

اولین سفر پانیسا جون به تهران

سلام عشقم تو این پست میخوام از اولین سفرت یه تهران برات بگم.. این روزا چون مامانی خیلی خسته بود بابا فرشید پیشنهاد داد که من و شما و مامان جون چند هفته ای بریم تهران خونه داییها که هم آب و هوامون عوض بشه و هم زنداییها تو نگهداری شما به مامانب کمک کنن خلاصهما پانیسا خانم دو ماه و نیمه رو بردیم تهران ویه ماهی موندیم خونه دایی جونا...این سفر خیلی واسه مامانی خوب بود چون زنداییها حسابی کمکم میکردن و من یه کم استراحت میکردم.بعد از یه ماهم برگشتیم خونمون       ...
22 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و دخترم می باشد